پسری با پدرش در رختخواب
درد ودل می کرد با چشمی پر آب
گفت :بابا حالم اصلا ً خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
گو چه خاکی را بریزم توی سر
سن من از 26 افزون شده
هیچکس لیلای این مجنون نشد
غم میان سینه شد انباشته
پدرش چون حرف هایش را شنفت
پسرم بخت تو هم وا می شود
غصه ها را از وجودت دور کن
گفت آن دم :پدر محبوب من
گفته ام با دوستانم بارها
در خیابان یا میان کوچه ها
کی نگاهی می کنم بر دختران
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: